صبح بلند میشیم، لباس به تن میکنیم و راهی سر کار یا دانشگاه میشویم و تفریح دم غروبی و شام شبی و خوابی و فردا روز از نو و روزی از نو و در تمام این مدت کسانی هستند که چیزی غیر از این انتخاب کرده اند، دقیقا انتخاب کرده اند که آنها هم میفهمند که آسایش چیست، میدانند که خوابیدن در تخت شخصی با خوابیدن در کف سرد سلول، یا در نهایت تخت خالی متفاوت است، معنای آزادی را میفهمند و میدانند که نعمت انتخاب اینکه "میخواهم در بقیه روز چه کنم" چیست، اینها را میدانند و چیزی دیگر انتخاب کرده اند! اینها همه چیزهایی است که انتخاب میشود، ولی مشکل آنجاست که معیارهای این انتخاب با هیچ منطقی نمیخواند! مگر حقوق یک خبرنگار چقدر است؟ چه مزایایی برای یک خبرنگار در یک جامعه آزاد متصور است که اینگونه باید هر سختی و هر زجری را به جان بخرند؟ نمیتونستند مثل خیلی از ماها یک زندگی راحت انتخاب کنند؟ در ایران یا جای دیگه؟ حقشان نبود که گوشهایشان به جای فریادهای بازجو، پذیرای صداهایی مهربان تر باشد؟ یا سیاهی زندان و چشم بند آنقدر جذبه داشت که اینگونه بمانند؟
ننوشتم که به کسی خرده بگیرم، دارد دل آخر شبی بود که فقط بر کاغذ ثبت کردم. مقصود این بود که به خودم و کسانی که احیانا میزبان این درد دلهاها خواهند شد یادآوری کنم که درکشان کنیم که در نهایت بدانیم که میوه زحمات آنها تنها در پناه عمل جمعی ما به بار خواهد نشست! به امید آیندهای که در آن کسی به سبب نشر آگاهی در بند نباشد.
عکس از وبسایت رادیو فردا برداشته شده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر