۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

اگر فرد پرستی‌ ننگ است و موجب شرک به خدا، من کافرم.


آزاد مردانی داریم که خوانندگان آینده تاریخ این ملک به آنها خواهند بالید، مردانی که با افتخار زندگی‌ میکنند و با افتخار در راه آنچه عقیده دارند جان بازی میکنند، کسانی‌ که واژه ایثار قادر به بیان وسعت آنچه میکنند نیست. تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، میر دامادی، حجاریان بزرگ، بهزاد نبوی، محسن صفایی فراهانی، سعید شریعتی‌، هادی قابل، .... مردانی که عکسشان را بر دیوار خانه‌ام و نام‌شان را بر قلبم حک کرده ام. اگر فرد پرستی‌ ننگ است و موجب شرک به خدا من کافرم، کافرم به خدایی که سکوت می‌کند و ظلم بر بندگان خود را نظاره میکند، به خدایی کافرم که نامش ورد کسانی‌ است که کشتن پیشه‌شان است به نامش میکشند و میسوزانند و میبرند و دینش را ملعبه میکنند از برای قدرت. خدای من در زندان است، بیرون زندان است، در خیابان‌ها است، نامش حجاریان است، نامش صفایی فرهانی است، تاج زاده، نامش ندا است، سهراب، نامش مردم است، محل ظهورش نه دیار حجاز که خیابان‌های همین کشور است و معجزه‌اش نه قرآن که ۲۵ خرداد است، روز قدس، ۱۳آبان، من مسلمان به دین آنان هستم. بهزاد نبوی، به لبخندت مینازم، به غرورت‌ای تاج زاده غبطه میخورم. ابطحی، آگاهیم که چه بر تو میرود، محکم گام بردار و سرت را بالا بگیر، ما برندگان این بازی هستیم. زید آبادی، اسطوره بودن و اسطوره ماندن سخت است و جایگاهت محل رشک دون صفتانی است که قادر به تصور بزرگیت نیستند. آرام بمانید و بازی این چرخ را نظاره کنید، این چرخ میچرخد، میچرخد تا جایی‌ که عدالت فرمان سکون بدهد. آن روز دور نیست

حرمت دار هدف کسانی‌ باشیم که قلمشان حقارت سکوت نپذیرفت و اکنون میزبان سرمای زندانند


عدنان حسن پور، محمدصدیق کبودوند، مجتبی لطفی، حسین درخشان، نادر کریمی جونی، محمد پورعبدالله، احمد زیدآبادی، کیوان صمیمی، عیسی سحرخیز، مسعود باستانی، محمد داوری، جواد ماهزاده، و شیوا نظرآهاری, اینها تنها تعدادی از نامهای هستند که تنها جرمشان این بود که قلمشان حقارت سکوت را نپذیرفت و اکنون در جایی، در کنجی در بندند, در گوشه ای، زیر فشار کسانی‌ هستند که نه قلم برایشان حرمت دارد و نه معنای انسانیت میفهمند که در نهایت آدمیت را تنها در اطاعت از یک مستبد میفهمند.

صبح بلند میشیم، لباس به تن می‌کنیم و راهی‌ سر کار یا دانشگاه می‌شویم و تفریح دم غروبی و شام شبی و خوابی‌ و فردا روز از نو و روزی از نو و در تمام این مدت کسانی‌ هستند که چیزی غیر از این انتخاب کرده اند، دقیقا انتخاب کرده اند که آنها هم میفهمند که آسایش چیست، میدانند که خوابیدن در تخت شخصی‌ با خوابیدن در کف سرد سلول، یا در نهایت تخت خالی‌ متفاوت است، معنای آزادی را میفهمند و میدانند که نعمت انتخاب اینکه "می‌خواهم در بقیه روز چه کنم" چیست، اینها را میدانند و چیزی دیگر انتخاب کرده اند! اینها همه چیزهایی است که انتخاب میشود، ولی‌ مشکل آنجاست که معیار‌های این انتخاب با هیچ منطقی‌ نمیخواند! مگر حقوق یک خبرنگار چقدر است؟ چه مزایایی برای یک خبرنگار در یک جامعه آزاد متصور است که اینگونه باید هر سختی و هر زجری را به جان بخرند؟ نمیتونستند مثل خیلی‌ از ماها یک زندگی‌ راحت انتخاب کنند؟ در ایران یا جای دیگه؟ حقشان نبود که گوش‌هایشان به جای فریاد‌های بازجو، پذیرای صدا‌هایی‌ مهربان تر باشد؟ یا سیاهی زندان و چشم بند آنقدر جذبه داشت که اینگونه بمانند؟

ننوشتم که به کسی‌ خرده بگیرم، دارد دل آخر شبی بود که فقط بر کاغذ ثبت کردم. مقصود این بود که به خودم و کسانی‌ که احیانا میزبان این درد دلها‌ها خواهند شد یادآوری کنم که درکشان کنیم که در نهایت بدانیم که میوه زحمات آنها تنها در پناه عمل جمعی ما به بار خواهد نشست! به امید آینده‌ای که در آن کسی‌ به سبب نشر آگاهی‌ در بند نباشد.

عکس از وبسایت رادیو فردا برداشته شده است


۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

بهاران می‌رسد و معجزه سبزی که سیاهی از رخ این سرزمین خواهد کشید


فصل سبز بهار میرسد و معجزه آن تکرار میشود، زمین سرد و سخت میشکافد و جای به جای ساقه های لطیف سبز سر بر میکشند و به سوی آفتاب ره میگشایند! ساقه هایی که هیچ عقل جزم اندیشی آن را هماورد زمین سخت سیاه نمیداند؛ آنقدر لطیفند و ظریف که باد طمع شکستنشان را دارد و آفتاب خیال سوزانیدنشان، ولی در نهایت قد میکشند و شاخه به شاخه و رنگ به رنگ از دل این سرزمین سیاه و سرد سر بر میاورند و معجزه بهار را میافرینند.

در سرزمین سرد و سیاه و دلمرده در سایه حاکمان سخت ما هم چند صباحی است نسیمی وزیدن گرفته، نسیمی که نه سختی سنگ را دارد و نه صلابت طوفان را، نه دلسنگی سیل را دارد که بشورد و ببرد و نه هیبت زلزله را که در لحظهای همه چیز را بتاراند و بند از بند هر سازه ای جدا کند، نسیمی که آرام میوزد و همه جا آواز تغییر را زمزمه میکند، در گوش سنگ، صخره و حتا یخ هایی که سرما را به این دشت هدیه داده اند، در گوش خاک که باروری را مدت هاست فراموش کرده و درختانی که سبزی را مدت هاست بر شاخسار ندارند و حتا شاید به یاد ندارند و چه عجیب که همین زمزمه هاست که ولوله به این حاکمان انداخته و لرزه بر تن و پایه های نه چندان استوار آنها؛ راه میروند و نعره میزنند و سختی و دلسنگی خود را فریاد میزنند و به رخ میکشند، که نمیفهمند که اینها نیست که نسیم را قدرتمند میسازد! میپندارند که باید همان کنند که قبلا کرده اند که مگر برخورد طوفانهای سهمگین با صخره از آنها چه باقی گذشت و یا آتش سوزنده چه گزندی به تن سرد صخره میتوانست برساند، میخواهند همان کنند که کرده اند، سرد چشم بر بندند و سخت برخورد کنند که نمیدانند که نسیم چرخیدن را زیبا میداند و سحری که در مهربان گذشتن است، آنقدر آرام است که مهلت هر چرخشی را دارد و آنقدر استمرار دارد که هر سختی را بخراشد و شکل دهد و این است رمز هراسی که بر تن این حاکمان گستاخ و گردنکش افتاده و کابوس سبزی و سرزندگی این دشت خاموش را همراه هر شبه آنها کرده!

بهار میرسد، فصلی که سبزی را در آستین دارد و چنان پیراهنی بر تن این دشت خواهد کرد که تنها میتوان نام معجزه را بر آن نهاد، به امید آن روز دل به نسیم تغییر و گوش به نجوای آن دهیم

طرحی زیبا از نوید فهیمی

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

موسوی و تاج زاده و جمله‌ای که باید به شعار جنبشمان تبدیل کنیم



صحبتهای موسوی در دیدار با تاج زاده برای شخص من حاوی یک آرامش بزرگ بود، از طرف مردی که پخته مبارزه کردن را بلد است و آرام بودن در فضایی که همه فقط فریاد میزنند. " همه می ایستیم تا به هدفمان برسیم", این جمله موسوی بود, عبارتی که باید تکرار شود، باید زمزمه شود و به شعار برای جنبشی تبدیل گردد که هیچ فرد قادر به اندیشیدنی، برای آن مرگی متصور نیست! این آرامش ارمغان دیدن بهزاد نبوی هم بود آنگاه که بعد از ماه‌ها تحمل رنگ زندان پاا به بیرون نهاد و لبخند‌های مستانه خود را به فریاد و امید تبدیل کرد، فریادی بر سر حاکمیت و امیدی برای ما که بنگرید که تا کجا پیش آماده اید! از صفایی فراهانی، آنگاه که بعد از آزادی با همان رویه آشنایی سالهای اخیر بی‌ جنجال پذیرایی عبدالله نوری شد که همه می‌دانند که این مرد در سکوت میجنگد!

استقامت رمز پیروزی ماست و تداوم رویه ما در این راه طولانی‌ که گام به گام و لحظه به لحظه رشدمان میدهد! به مانند کودکی گام به گام پیمودن را آغاز کردیم و بالیدیم، تا آنجایی‌ که حاکمیت از قامت مان هراسید و آنگاه به دسیسه روی آورد و دام از پس دام بر سر راهمان گسترانید تا بکند آن کاری که به لطف ضرب باطوم و آتش گلوله توانست بکنا!

اینک بر ماست که آگاهی‌ و بلوغمان را به اسلحه و ابزار دستمان تبدیل کنیم برای تراش این کوه سخت سر که صدای بلند آن خبر از درون خالی‌ آن میدهد! امید را فریاد زنیم که پیروزی چندان دور نیست